معشوق را قربانی جز عاشق نشاید..
بسم الرب الشهداء./
گفتندش که موعد قربانی رسیده، چرا قربانی نمی کنی؟!
لبخند زد و سکوت کرد.!
غربو شد. دوباره گفتندش که چرا قربانی نمی کنی؟!
باز هم لبخند زد و سکوت کرد.!
موعد قربانی تمام شد. رفتند تا شماتتش کنند..
سر به سجده داشت..
صدایش زدند..
سکوت کرده بود و پاسخی نمی داد..
دوباره و چند باره صدایش زندند. باز هم سکوت بود و سکوت بود و سکوت..
تکانش که دادند، گویی سالها بود که روح در بدن نداشت.!
نزدش نوشته ای یافتند که تحریر کرده بود:
معشوق را قربانی جز عاشق نشاید..